داستان و مطلب های متفاوت

ساخت وبلاگ
رابیندرانات تاگور (1861-1941 میلادی) از شاعران بزرگ جهان و از افتخارات هندوستان و مشرق زمین است. تاگور در کلکته چشم به جهان گشود. در کودکی با ادبیات هند آشنا شد. دو بار به انگلستان سفر کرد و پس از سفر دوم، به نهضت آزادی میهن خویش پیوست و مورد احترام گاندی، رهبر بزرگ هند قرار گرفت. اشعار او سرشار از ذوق عارفانه، ستایش آزادی و آزادگی و الهام گرفته از صحنه‌های عادی و جزئی زندگی است. این نویسنده، شاعر و فیلسوف بزرگ، به دریافت جایزه ادبی نوبل نیز نایل آمد.از شعلهبه خاطر روشنایی‌اشسپاس گزاری کن،امّا چراغدان را همکه همیشه صبورانه در سایه می‌ایستد،از یاد مبر.* * * * *گریه کنی اگرکه آفتاب را ندیده‌ایستاره‌ها را همنمی‌بینی.* * * * * ماهی در آب خاموش است وچارپا روی خاک هیاهو می‌کند وپرنده در آسمان آواز می‌خواند.آدمی،امّاخاموشی دریا وهیاهوی خاک وموسیقی آسمان را در خود دارد.* * * * * ممکناز ناممکن می‌پرسد:«خانه‌ات کجاست؟»پاسخ می‌آید:«در رؤیای یک ناتوان.»کتاب ماه نو و مرغان آواره، رابیندرانات تاگورجبران'>جبران خلیل جبران (Gibran Khalil Gibran) (۶ ژانویه ۱۸۸۳ – ۱۰ آوریل ۱۹۳۱) رمان‌نویس، شاعر، نویسنده عقاید فلسفی و نقاش لبنانی-آمریکایی بود. وی در سال 1907 به حرفه هنر و ادبیات پرداخت و پس از آن برای یک مدت دو ساله، به جهت تحصیل در رشته هنر، به پاریس رفت. جبران در طول زندگی خود، یک هنرمند بسیار پرشکوه بود و امروزه صدها نقاشی از او به جا مانده است. با آن‌که در ابتدا نوشته‌های او به زبان عربی بود، اکثرشان در سال 1918 به زبان انگلیسی نیز منتشر شد. در سال 1920، او یکی از بنیان‌گذاران انجمن ادبی Al Rabitat al Qualamiya شد. نوشته‌های جبران، عمدتا در خصوص معنویت و ادیان مخ داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 262 تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:44

در روزگاران خیلی قدیم، پیرمردی بود كه یك زن بدجنس و بد اخلاق داشت. آنها بچه‌ای هم نداشتند. به خاطر همین، پیرمرد به جای بچه، از یك گنجشك كوچك و زیبا نگهداری می‌كرد. او به گنجشک علاقه زیادی داشت. به آن آب و دانه می‌داد. جایش را تمیز و مرتب می‌کرد. حتی با گنجشك حرف هم می‌زد. این كارها باعث حسودی زن به گنجشك شده بود. پیرزن كه به هیچ كس و هیچ چیز علاقه نداشت، سعی می‌كرد گنجشك بینوا را اذیت كند. همیشه هم به شوهرش سركوفت می‌زد كه چرا از یك گنجشك پر سرو صدا، نگهداری می‌كند.وقتی پیرمرد در خانه نبود و پیرزن به كار شست و شو مشغول بود، روزگار گنجشك سیاه می‌شد،... پیرزن كف صابون را به سر و صورت گنجشك می‌پاشید و دِق دل خودش را سر گنجشك خالی می‌كرد. آخر، پیرزن از كارهای سخت مخصوصاً شستن لباس بدش می‌آمد.روزی از روزها، پیرمرد تصمیم گرفت به شهر برود تا برای خانه خرید كند. موقع رفتن از زنش خواهش كرد كه مراقب گنجشك باشد. زن هم قول داد كه مواظب باشد. پیرمرد به شهر رفت و این فرصت مناسبی برای پیرزن بود كه خودش را از شر گنجشك خلاص كند! او یك قیچی برداشت؛ به سراغ قفس گنجشك رفت؛ در قفس را باز كرد و گنجشك را بیرون كشید. گنجشك بال و پرزد تا شاید بتواند خودش را نجات بدهد؛ اما بی‌فایده بود. هیچ راه فراری نبود. پیرزن با قیچی زبان گنجشك را برید و به هوا پرت كرد:« برو گم شو پرنده‌ی مزاحم... برو كه دیگر قیافه‌ات را نبینم!» بیچاره گنجشك بی‌زبان، پرواز كرد و به جنگل رفت. غروب كه شد، پیرمرد به خانه برگشت و صاف به طرف قفس گنجشك رفت. قفس خالی بود. دلش لرزید. اشك در گودی چشمهایش نشست. به این طرف و آن طرف اتاق نگاه كرد تا شاید گنجشك را پیدا كند؛ اما هیچ خبری نبود. از روی ناچاری، سراغ گنجشك را از پیرزن گرفت. پیرزن شا داستان و مطلب های متفاوت ...
ما را در سایت داستان و مطلب های متفاوت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mani-2015o بازدید : 205 تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:44